هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

شغل پدر

ورودی شهر اصفهانیم . هلیا اشاره می کنه و میگه اداره باباستا . چندی بعد تکرار ... رد دست هلیا رو که میگیرم بانک ملت می بینم ...
30 خرداد 1392

دندون پزشکی

تو سالن انتظار دندون پزشکی نشستیم یه پوستر بزرگ از بچه ها پشت سر منشی هست هلیا میگه مامان نی نی ها چکار می کنند ؟ میگم دندون هاشون رو نشون دادند تا عکس بگیرند . اشاره به منشی می کنه و میگه مامان نی نی ها هستا . ... البته اینجا با هلیا رفته بودیم واسه دندون پزشک خوبم گل بگیریم ... ...
22 خرداد 1392

پدر آسماني

روز پدر ديگري  از راه رسيد و حسرت ديرينه ما براي روز پدر زنده شد . پدرم بوست و گوشت و خونم اي كاش بودي و همه لحظاتمان را سرشار از امنيت و شادماني مي كردي پدر اسماني اي گوهر وجودم هميشه بودنت را با چشمان بسته لمس كردم روحت شاد .هميشه در يادم خواهي بود گرچه تصويري از چهره ات خاطرت بوييت ندارم . بودنت روياي شيرين ماست ... دلم مزارت را خواست
22 خرداد 1392

اولین کاردستی هلیا جان

شنبه ها روز کاردستی هلیاست . یه دایره کشیدم کمی چسب چوب داخل دایره زدم و به هلیا توضیح دادم که لوبیاها داخل دایره بذار . ابتدا لوبیا رو خورد   بعد بشقاب را خالی کرد روی صحفه   تا یک هفته به یخچال زدم و هر روز صبح هلیا می گه مامان جان نيگا کن هيیا چسبونده . و بعد یه هفته بایگانی صندوقچه اش میشه . ...
3 خرداد 1392

بانكداري

لحظات شيرين مادري مثل طعم بهشته مخصوصا اگه مزين به صبر ايوب باشه . ساعت4 عصر و من مادر واقعا خواب آلودم كمرم از ريخت و باشهاي هليا فغان مي كشد اما كودك بهشتيم كشوي مدارك بيرون كشيده و  هرچه عابر بانك داشتيم را دور خودريخته  موبايلم هم كنارش . كارتها را يكي يكي به گوشه موبايل ميكشد زير لب چيزي ميگويد لحظه اي درنگ ... آقا چقد بكشم اين يعني نون بانكي خوردن   ...
3 خرداد 1392

کلاژ نخ

شنبه از راه رسيد و من كلاژ نخ را براي دخترم در نظر گفتم . ابتدا مقداري چسب چوب روي كاغذ ريختم بعد هليا با قلم مو چسب را بخش كرد رشته هاي نخ راكه از قبل يك سانت يك سانت بريده بودم كنار كاغذ گذاشتم  و اين گوي اين ميدان.. وسطاي كار بابا جهان اومد و كار نيمه موند تا يك هفته به بخچال زده ميشه و روزي چند بار هليا به قول خودش ميگه نِيگا كن... ...
3 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد